من تنها هستم اما تنها من نیستم
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است  
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک با رضایت طرفین
برای تبادل لینک اول کلبه من رو با نام من تنها هستم اما تنها من نیستم و آدرس baya.LXB.ir لینک کن بعد مشخصات خود را در زیر بنویس . در صورت دیدن لینک کلبه من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در کلبه من قرار میگیرد.





من از عقرب نمیترسم ولی از نیش میترسم
از آن گرگی که میپوشد لباس میش میترسم

از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش میترسم

هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش میترسم

تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش میترسم

کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم...


موضوعات مرتبط: تجربه های من
برچسب‌ها: ریشمیشخویشمیترسمکلام اخرشلاقشلاق افکاراعتقاداعتقادمگرگگرگیعقربافکار تهیسستسست بنیادسوزاندنسوزاندن افکارشلاقشلاق افکارمیشمیترسممی ترسمترس
[ چهار شنبه 31 مرداد 1397 ] [ 14:50 ] [ baya ]
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد
 

از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بدهایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند

از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام

از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان را
آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ چهار شنبه 3 آبان 1386 ] [ 20:3 ] [ baya ]


در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

ماکس جواب می دهد:
چرا از کشیش نمی پرسی؟

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.

کشیش پاسخ می دهد:
نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید:
تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:
آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد:
مطمئنا، پسرم. مطمئناً، این یک عبادت است.
*
" به این مطلب خوب فکر کن ... " !



موضوعات مرتبط: تجربه های من
[ دو شنبه 17 مهر 1391 ] [ 8:58 ] [ baya ]

وقتی به کسی به طور کامل بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت:"شخصی برای زندگی"... یا... "درسی برای زندگی"


موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 21:46 ] [ baya ]

من در رویای خود دنیایی را می بینم که هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی شمارد ، زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش گذر گاهایش را می آراید ، من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن همگان راه گرامی آزادی را میشناسند حسد جان را نمیگزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند من در رویای خود دنیایی را می بینم سیاه یا سفید یا از هر نژادی که هستیاز نعمت های گستره زمین سهم می برد ، هر انسانی آزاد است ، شور بختی از شرم سر به زیر می افکند و شادی همچو مرواریدی گران قیمت نیاز های تمامی بشریت را بر می آورد آری چنین است دنیای رویای من ....


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 21:34 ] [ baya ]
دوست دارید بدانید که چرا نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش

 خورده است؟

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند.  
در نتیجه می‌نویسمش تا هر کسی دنبال معنایش گشت، جوابش را اینجا پیدا کند.

در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه شود!
خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.
هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند. به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند  و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.
در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.

 

 

عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس. ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر می‌کند

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های من
[ چهار شنبه 11 مرداد 1391 ] [ 6:29 ] [ baya ]


چه كسی می گوید كه گرانی شده است؟

 

دوره ارزانیست

 

 

 

دل ربودن ارزان

 

 

 

دل شكستن ارزان

 

 

 

دوستی ارزان است

 

 

 

دشمنی ها ارزان

 

 

 

چه شرافت ارزان

 

 

 

تن عریان ارزان

 

 

 

آبرو قیمت یك تكه نان

 

 

 

و دروغ از همه چیز ارزان تر

 

 

 

قیمت عشق چقدر كم شده است

 

 

 

كمتر از آب روان

 

 

 

و چه تخفیف بزرگی خورده، قیمت هر انسان

 



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 14:5 ] [ baya ]
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟ بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !! بـاران کـه بـاریــد ... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!! خـورشـیـدکـه تـابـیـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!! اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!! او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . .



موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:51 ] [ baya ]

روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن دو ، یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد : بله پدر !
و پدر پرسید :چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:45 ] [ baya ]
کور باش بانو ...
نگاه که می کنی
می گویند نخ داد!
عبوس باش بانو ...
لبخند که میزنی
... ... ... می گویند: پا داد!
لال باش بانو ...
حرف که می زنی
می گویند: جلوه فروخت!
حرف مردمان روزگار ما این است.بانو
... شاید دست از سرمان بردارند ....
شاید !!!!
اما!! نه! تو خود باش روزگاری که خود بودی آنها میفهمند,که خود بد بودند که تو را بد دیدند



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:21 ] [ baya ]

از کسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاس. آنها مرا قویتر میکنند. از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند ممنونم، آنان قلب مرا بزرگتر میکنند. ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــــــــکرم، آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست . از کسانیکه با من مـــــیمانند سپاسگذارم، آنان بمن معنای دوست واقعی را نشان میدهند


موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:47 ] [ baya ]

 

                                  تو شاهکار خالقی

تحقیر را باور نکن                               بر روی بوم زندگی 

                         هر چی میخواهی بکش

زیبا و زشتش پای توست                          تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود                               نقاش خوبی نیستی

از نوع دوباره رسم کن                               تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد افرید                                     آزاد آزاد آفرید     

                                    پرواز کن تا آرزو

                                 " زنجیر را باور نکن"

 


موضوعات مرتبط: تجربه های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:9 ] [ baya ]

 

هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد

هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد

و دستي از نور
او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد
*
او با سماجت
بيرون كشيد آخر خودش را
از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 12:39 ] [ baya ]

گر مي‌شد آن باشي که خود مي‌خواهي. ــ
آدمي بودن
حسرتا!
مشکلي‌ست در مرز ِ ناممکن. نمي‌بيني؟
ای کاش آب بودم ــ به خود مي‌گويم ــ
نهالي نازک به درختي گَشن رساندن را
(ــ تا به زخم ِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را ؟)
يا نشای سست ِ کاجي را سرسبزی‌ جاودانه بخشيدن
(ــ از آن پيش‌تر که صليبي‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خوني بي‌حاصل؟)
يا به سيراب کردن ِ لب‌تشنه‌يي
رضايت ِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در ميداني جوشان از آفتاب و عربده

تا به شمشيری گردن‌اش بزنند؟
حيرت‌ات را بر نمي‌انگيزدقابيل ِ برادر ِ خود شدن يا جلاد ِ ديگرانديشان؟

يا درختي باليده‌ ناباليده را
حتا
هيمه‌يي انگاشتن بي‌جان؟)
مي‌دانم مي‌دانم مي‌دانم با اين همه کاش ای‌کاش آب مي‌بودمگر توانستمي آن باشم که دلخواه ِ من است.
آه
کاش هنوز
به بي‌خبری
قطره‌يي بودم پاک
از نَم‌باری
به کوه‌پايه‌يي
نه در اين اقيانوس ِ کشاکش ِ بي‌دادسرگشته‌موج ِ بي‌مايه‌يي.


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ یک شنبه 11 تير 1391 ] [ 12:16 ] [ baya ]

من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم ، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت درختان می گویند بهار پرندگان می گویند ، لانه سنگ ها می گویند صبر و خاک ها می گویند مصاحب و انسان ها می گویند «خوشبختی» امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ، در طلب نور ! ما نه درختیم و نه خاک . پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ، باید در حریم خودمان جستجو کنیم کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم؟ مادر کو کبوترانم؟ من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟ در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این


موضوعات مرتبط: تجربه های من
[ چهار شنبه 13 مهر 1390 ] [ 20:4 ] [ baya ]

از هم گسسته‌ام هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود حتی ستاره‌های یخی نیز مرده‌اند دیگر ادامه‌ی این راه بسته‌است حتی خدای من امروز خسته‌است.

از خویش خسته‌ام هر چیزِ تازه در دلِ من می‌شود سیاه هر رنگِ تازه در نظرم می‌شود تباه هر روز می‌شکند ریسمانِ من هر روز پاره می‌شود ایمانم از گناه

در خویش خسته‌ام!تکرار می‌شود همه‌ی لحظه‌های درد دیگر ستاره‌های یخی نیز رفته‌اند… ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکسته‌است از شاخه‌های درختی که کشته شد “تابوتِ مردنِ پرواز” زنده‌است دیگر همیشگی شدنِ شعر مرده‌است. ٭


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 14:18 ] [ baya ]

آن روز که باران عشق می بارید ملاقاتش کردم آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش من انداخت گفت بگو که دوستم داری.دستهای بلند وسفیدش رو گرفتم به لبان سرخش بوسه زدم اما نگفتم که دوستش دارم در دیدار بعدی اشک درچشمانش حلقه زد سر به سینه ام شد گفت بگو که دوستم داری؟موهایش را نوازش کردم اما باز نگفتم که دوستش دارم.ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاد با چند شاخه گل میخک به دیدارش رفتم صدایش بغض آلود در گوشم می گفت بگو که دوستم داری؟می ترسم هیچگاه این کلمات رااز زبانت نشنوم گلها رو به موهایش آویختم و بوسه ای به لبانش زدم باز نگفتم و رفتم.دفعه آخر که به دیدنش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید کشیده بودن وحشت زده پارچه رو کنار زدم تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 14:13 ] [ baya ]

ماهیان شهر ما ...از کوسه هم وحشی ترند.... بره های این حوالی... گرگ را هم میدرند...!!!

پشت سر ...! پشت سر جهنمه....

رو به رو ...!روبه رو... قتل گاه آدمه...!!!


موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 14:10 ] [ baya ]

می گویند اینجا دنیایی مجازی است . . . هستند کسانی که از دنیای واقعی خسته شده اند . . . ...اما اینجا هم دل بستن هست . . . ... اینجا دردها لمــــــــس نمی شوند، فقط احســــــــاس می شوند . . . اینجا روزگــــارش زیاد بی رحم نیست . . . دل کندنش آسان تر است . . . اینجا هـــــم . . .


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 14:7 ] [ baya ]

آوای باد انگار آوای خشکسالی است دنیا به این بزرگی یک کوزه سفالیست باید که عشق ورزید باید که مهربان بود زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست


موضوعات مرتبط: تجربه های منسخنان من
[ یک شنبه 3 مهر 1390 ] [ 14:2 ] [ baya ]


شب را دیده ای که چگونه ستارگان می رقصند  

روز را دیده ای که چوان آرمیدگان آمده اند و می تازند  

فرق تو در این است که دیده تو در این تاریکی ، روشنایی 

می دانی ، می دانی که شب هنگامی که ستارگان می رقصند  

روبهان شکار می کنند و گرگان زوزه می کشند  

و گهی گرگان در لباس میشان ، میشان را می خورند  

ای را هم می دانی که در همان شب هنگامی که همگی می خوابند 

بدان خواب شب هنگامی که همگی بیدارند  

 

فریاد می کشند و ناله می کنند و از بهر خوبان میبازند.




موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ چهار شنبه 30 شهريور 1390 ] [ 10:21 ] [ baya ]


یاد دارم در غروبی سرد سرد 

 

می گذشت از کوچه ما دوره گرد  

داد میزد : 

کهنه قالی میخرم  

دسته دوم  

جنس عالی میخرم 

کاسه و ظرف سفالی می خرم 

گر نداری کوززه خالی می خرم 

اشک در چشمان بابا حلقه بست  

عاقبت آهی کشید و بغضش شکست  

اول ماه است نان در سفره نیست 

ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟ 

بوی ان تازه هوشش برده بود  

اتفاقا مادرم هم روزه بود 

خواهرم بی واهمه بیرون دوید  

گفت آقا ! 

سفره خالی می خرید ؟  

 

 

 

کی به کیه دنیا  

همه زدن تو هم بزن خد ا  

من که چیزی ندارم جز هوا  

هوا رو بردند بی هوا 

 



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های من
[ یک شنبه 27 شهريور 1390 ] [ 1:34 ] [ baya ]

خدایا

کودکی که می داند گریه های مادرش، تن فروشی های خواهرش، دست های پینه بسته پدرش و گرسنگی خودش، همه از بی پولیست، چگونه در مدرسه بنویسد که علم بهتر است



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خداتجربه های مندست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 27 شهريور 1385 ] [ 1:27 ] [ baya ]

 

 

با وفا باشی جفایت می کنند

بی وفایی کن وفایت می کنند

مهربانی گرچه آیینی خوش است

مهربان باشی رهایت می کنند



موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 27 شهريور 1390 ] [ 1:6 ] [ baya ]

کاش می دانستیم زندگی کوتاه است  .

کاش از ثانیه های زندگی لذت می بردیم   .  

کاشقلبی را برای شکستن انتخاب نمی کردیم  . 

کاش همه را دوست داشتیم  .

کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم  . 

کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه و داغ رو نمی دید  .  

کاش دلهایمان دریایی می شد  .

کاش می فهمیدیم زندگی زیباست و لذت می بردیم از در کنار هم بودن تا نهایت  . 

کاش می دانستیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد   .

کاش بهنه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود  .

کاش  ........... .

کاش ............   .

باز هم کاش و کاش .   

  

شاید شما هم کاش های دیگه ای دارین و ................ 

 

...........اما کاش و کاشتن ولی سبز نشد ...........




موضوعات مرتبط: تجربه های منسخنان من
[ یک شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:46 ] [ baya ]

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ای که تهی ‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عید، همسایه‌!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!

همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهدرفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهدرفت‌

———————–
———————–

 """" اگر دوست داری بقیه اش رو بخونی برو به ادامه مطلب """""


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های منسخنان من
ادامه مطلب
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:43 ] [ baya ]

شایع بود زنی برای عشق نا فرجام خود ، خود را به قتل رسانده بود  

بزرگی گفت : 

او خود را به سبب عشق به خویشتن کشت . 

باری او عاشق کسی نبود است چه اگر عاشق کسی بود هرگز چنین بلایی را بر سر خود 

نمی آورد  

عشق یعنی آرزوی ایثار ، نه امید به ستاندن . عشق هنر خلق کردن چیزی با استفاده از توانمندی های معشوق است . زیرا به آنچه دیگران گرامی می دارد و طلب می کند نیاز است آدمی همواره یارای آن دارد که پس چنین چیز برآید . 

اشتیاق سیری ناپذیر دوست داشته شدن شباهت اندکی نیز به عشق راستین ندارد . 

 

 

عشق به خویشتن همواره نوعی از قتل نفس نشان دارد .


موضوعات مرتبط: تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:39 ] [ baya ]


خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی،
به خدا به همین سادگی؛
اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده‌ی ادراک‌ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...


موضوعات مرتبط: درد دل با خداتجربه های منسخنان من
ادامه مطلب
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:35 ] [ baya ]

 

 

عشق من دریایی از محبت بود دریایی از امید ، صداقت ، دوستداشتن اما .......

 

 

این دنیا به من یاد داد تا دلم رو مرداب کنم

 

 

عشق و تو دلم بخشکونم

 

 

یاد داد که دل نبندم به کسی عشق نورزم به کسی

یاد داد که تا آخر عمر مجنون بمونم با بی کسی


موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:28 ] [ baya ]

اگر

اگر

اگر

اگر

 

اگر

 

اگر


استاد بزرگ

آقا دکتر شریعتی


موضوعات مرتبط: تجربه های من
ادامه مطلب
[ شنبه 26 شهريور 1390 ] [ 23:8 ] [ baya ]
درباره وبلاگ

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه ی من آمدی ، برای من ای مهربان ! چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 176743
تعداد مطالب : 184
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1